دارد همه چیز به هم میریزد. قاصدکی مصر است پنجره ی اتاق را لیس بزند. باد تندی می آید. یکی از شاخه های درخت بید عجیب روی شاخه ی کناری می غلتد. زیر کتری را روشن کرده ام؛ خیره به آتش یاد آخرین سیگارم می افتم. یاد قولی که به مهری دادم تا دیگر سیگار نکشم. ابرها امروز تیره تر شده اند یا حداقل من اینجور حس می کنم. آخر من به ابرهای روزهای پیش کاری نداشتم. روزهای پیش مهری خانه بود و چیزی که مهم نبود ابر بود و باد و باران. اما الان همه چیز مهم است. این که باران ببارد یا نه؟ این که باران تند ببارد یا نه؟ این که باران با باد ببارد یا نه؟ چون مهری نیست. چون وقتی مهری نباشد هیچ چیز مهم نیست. خدایا چرا من این قدر بی تابم؟ انگار گوی قرمز رنگی در دلم این ور و آن ور می شود. نمی توانم یک جا بند شوم. از وقتی مهری رفته بارها این گل های قالی را شمرده ام. بر می گردم آشپزخانه. ظرف های نشسته مدام جلوی چشمانم رژه می روند. این گاز لعنتی هم انگار رمق ندارد. همیشه آب زودتر از امروز جوش می آمد! یا من این گونه فکر می کنم. آخر قبل از امروز مهم نبود آب کی جوش می آمد. چون مهری بود. مهری بود که همیشه می گفت : "رضا آب جوش اومده ها! " و من تازه می فهمم چقدر یک جمله ی روزمره می تواند مهم باشد؛ اگر راوی اش دیگر نباشد تا تکرارش کند. پنجره ی اتاق به هم می خورد. قاب عکس کنار راهرو کج شده. باد هر لحظه شدیدتر می شود.

مهری رفته است نانوایی. دم در همان طور که پاشنه ی کفش هایش را بر می چید گفت : " تا چایی رو دم کنی، اومدم. "

 

دارد همه چیز به هم می ریزد. ته دلم شور می زند. نکند مهری نیاید؟ آخ، چه احساس دلتنگی یی دارم. پس چرا نمی آید؟ چرا کسی در خانه را نمی زند؟ چرا آب جوش نمی آید؟ چرا این ابرها نمی بارند؟ چرا قاصدک شیشه را ول نمی کند؟ چرا من اینگونه ام؟ این ها نشانه ی چیست؟ مهری ... مهری ... کجایی تو؟ انگار سال هاست گمت کرده ام! چه قدر دوری تو! چرا نمی آیی؟ اگر تو نیایی من این سوال ِ " چه قدر دیر کردی؟ " را از که بپرسم؟! " اگر تو نیایی ... " چه جمله ی مزخرفی ست. چه فکر احمقانه ای ست. مگر یک نانوایی رفتن چه قدر می تواند طول بکشد؟ ای کاش خودم رفته بودم. ای کاش هوس نان داغِ تازه نکرده بودم. اصلن انگار امروز با بقیه ی روزها فرق دارد. شاید من اینگونه فکر می کنم! تقویم عصر سرد شش دی ماه را نشان می دهد. عصر یک روز سرد زمستانی. آسمان دارد گرگ و میش می شود.

 

سری به اتاق خوابمان می زنم. دست می کشم روی تخت. روی جای مهری. کمد لباس هایمان را باز می کنم. دست می کنم لای یکی از لباس هایش. می بندم. آسمان می غرد. دلم هری می ریزد پایین. می لرزم. پنجره هم می لرزد.

 

بالاخره آب جوش آمد. گردو و پنیر را می چینم روی میز. ساعت کندتر از همیشه می دود. چقدر دیر کردی مهری؟! چایی را دم می کنم. صدای باران می آید. فقط صدای باران می آید. می روم کنار پنجره. ها می کنم. دارد همه چیز به هم می ریزد. باد و باران دست به دامان هم شده اند. بخاری را زیادتر می کنم. راه می روم. از این اتاق به آن اتاق. از آشپزخانه تا پذیرایی. در حمام را می بندم. راه می روم. در اتاق خواب را هم می بندم. راه می روم. به سقف خیره می شوم. یادم نمی آید قبلن ترک سقف را دیده باشم. قاب عکس راهرو را صاف می کنم. راه می روم. می ایستم کنار در. شانه ام را می چسبانم به چهارچوب و دست هایم را فرو می کنم در جیب هایم. خیره به روی ساعت به صدای باران گوش می کنم. فقط صدای باران می آید.

 

***

صدای زنگ پرتم می کند روی اف اف.

 

***

به چشمانم که زل می زند، پرده ی اشکی تصویرش را مات می کند. مکث می کند. از تعجب چشمانش گردتر شده. آب گلویش را قورت می دهد؛

-          چیزی شده رضا؟

-          چرا این قدر دیر کردی مهری جان؟! مُردم از دلشوره!

-          برای چی آخه؟ همش نیم ساعت نشد عزیزم!

مهری راست می گوید. همه اش نیم ساعت نشد!

 

کاشان – دی ماه 87